معنی مقدار و اندازه

حل جدول

اندازه و مقدار

میزان


مقدار و اندازه

قاد


اندازه

پیمانه، تعداد، حد، معیار، مقدار، مقیاس، میزان، وزن، قدر

عربی به فارسی

مقدار

بزرگی , اندازه , مقدار

فرهنگ فارسی هوشیار

اندازه

مقیاس و مقدار هر چیزی، مبلغ، مقدار، مقیاس، حد، قدر


مقدار

اندازه، اندازه چیزی، قدر

فرهنگ فارسی آزاد

مقدار

مِقدار، اندازه و قدر، (از تعداد، وزن، حجم و معنویات) کمیت، آنچه که اندازه را معین کند، مبلغ، قدرت، قضا و قدر،

لغت نامه دهخدا

اندازه

اندازه. [اَ زَ / زِ] (اِ) مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر. (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمه. شیع.نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب):
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست.
فردوسی.
ز هر چیز چندانکه اندازه نیست
اگر برنهی پیل باید دویست.
فردوسی.
کس اندازه نشناخت آنرا که چند
ز دینار و از تاج و تخت بلند.
فردوسی.
هر آن کس که از کار دیده ست رنج
بیابد باندازه ٔ رنج گنج.
فردوسی.
آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازه ٔ او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119- 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمه ٔ قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156).
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدار است اندازه ٔ نافرمانی.
منوچهری.
آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینارو ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
کردار ببایدت باندازه ٔ گفتار.
ناصرخسرو.
چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازه ٔ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازه ٔ رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازه ٔ امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازه ٔ رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه).
به اندازه ٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.
سعدی.
طالب گهر مدح باندازه ٔاو ساز
کاین درنه باندازه ٔ گوش دگران است.
طالب.
- از اندازه افزون، بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار:
بر اسفندیار آفرین هر کسی
بخواندند از اندازه افزون بسی.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه شدن، دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی):
هیونان فرستاد چندی زری
سوی پارس نزدیک کاوس کی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
دل شاه ترکان از آن تازه شد
بنالید و بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
از این مژده دادند بهر خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهدز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبهای آینده شود.
- بر دیگر اندازه کردن، دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن:
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن.
فردوسی.
همه شب همیراند خود با گروه
چو خورشید تابان درآمد ز کوه
چراغ زمانه زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه گشتن، بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن:
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب...
بنالید و بر دیگر اندازه گشت
غم و درد لشکر تر و تازه گشت.
فردوسی.
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
- به اندازه ای که، بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف).
- بی اندازه، فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس:
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان).
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی.
- بیش از اندازه، بسیار. فراوان. بیشمار: بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147).
- ز اندازه بیش، از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار:
بفرمود تا مانی آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.
فردوسی.
ستایش کنانش دویدند پیش
بر او آفرین بود زاندازه بیش.
فردوسی.
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران بپیش.
فردوسی.
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش.
فردوسی.
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش.
اسدی.
|| حد اعتدال. (یادداشت مؤلف). موازنه ٔ حال. (شرفنامه ٔ منیری) (از مؤید الفضلاء):
چو خواهش از اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
فردوسی.
مگوی و منه تا توانی قدم
زاندازه بیرون زاندازه کم.
سعدی.
- از اندازه یا ز اندازه اندر گذشتن، از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن:
که این کار از اندازه اندر گذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت.
فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
برینگونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت.
فردوسی.
سه روز و سه شب هم بدانسان بدشت
دم باد از اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
- از اندازه بدر بردن، از حد تجاوز کردن. افراط:
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
نظامی.
- از اندازه بگذاشتن، از اعتدال خارج کردن. از حد گذراندن:
هم آنکس که او را بر آن داشتست
سخنها از اندازه بگذاشتست.
فردوسی.
- از اندازه بیرون، بسیار. بیشتر. (مؤید الفضلاء).بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان:
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- از اندازه بیش، بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار:
پشوتن بفرمود کامد به پیش
ورا پندها داد از اندازه بیش.
فردوسی.
و رجوع به ز اندازه بیش در همین ترکیبات شود.
- از اندازه گذشتن،از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن: و جای هرکس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازه ٔ خویش نگذشتی. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
- از اندازه گذشته، از حد گذشته. بسیار. فراوان. بحد افراط: و امیر همگان را بنواخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). مارا از مولتان بخواند باز و از اندازه گذشته بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 215). لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396).
- اندازه نگه داشتن، رعایت حد اعتدال کردن. معتدل بودن: گفت ای پسر اندازه نگه دار کلوا و اشربوا و لاتسرفوا. (گلستان سعدی).
نگه دارم اندازه ٔ هست خویش
درآرم به هر زخمه ای دست خویش.
؟ (از آنندراج).
- باندازه، باعتدال. معتدل. دور از افراط و تفریط. بحد اعتدال. (از یادداشتهای مؤلف):
همه کار گیتی باندازه به
دل شاه از اندازه ها تازه به.
فردوسی.
بمؤبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهی ز یزدان باندازه خواه.
فردوسی.
باندازه به هر که او می خورد
که پرخوردن از وی بکاهد خرد.
فردوسی.
همان نیز نیکی باندازه کن
زمرد جهاندیده بشنو سخن.
فردوسی.
ترا خورد بسیار بگزایدت
باندازه وانگه که به آیدت.
اسدی.
تقدر؛ باندازه شدن. (تاج المصادر بیهقی).
باندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.
نظامی.
باندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خسی.
سعدی.
ساقی ارباده باندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه ٔ این کار فراموشش باد.
حافظ.
خانه ٔ در که باندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد.
صائب.
شی ٔ مهندم، چیزی به اندام و اندازه. (منتهی الارب).
- براندازه، باندازه. باعتدال. بحد اعتدال. دور از افراط و تفریط:
ببخشود شاپور و بنواختشان
بخوبی بر اندازه بنشاختشان.
فردوسی.
بزال آنگهی گفت تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
بر اندازه باید بهر در سخن.
فردوسی.
- بر اندازه رفتن، معتدل بودن. میانه روی کردن:
بیزدان گرای و بیزدان پناه
براندازه رو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
- امثال:
اندازه نگهدار. (از امثال و حکم مؤلف).
اندازه نگهدار که اندازه نکوست. (از امثال و حکم مؤلف).
بهر خود چه میکنی اندازه کن
گرد خود چون کرم پیله برمتن.
مولوی (از امثال و حکم مؤلف).
سخن را بسنج و باندازه گوی.
مگوی و منه تا توانی قدم
ز اندازه بیرون ز اندازه کم.
سعدی (از امثال و حکم).
|| قدر و مرتبه و لیاقت هر چیزی چنانکه گویند فلان اندازه ٔاین کار ندارد یعنی شأن و مرتبه و استعداد این عمل ندارد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرتبه و قدر. (شرفنامه). مرتبه. (مؤید الفضلاء). بمجاز، مرتبه. قدر. شایستگی. لیاقت. مقام. (از فرهنگ فارسی معین):
بپرسید کسری که از مهتران
کرا باشد اندازه ٔ بهتران.
فردوسی.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هرکس اندازه ٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را.
فردوسی.
که امروز رزمی بزرگ است پیش
پدید آید اندازه ٔ گرگ و میش.
فردوسی.
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
براندازه شان خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.
فردوسی.
سلطان مسعود... پایگاه... کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). خداوند... بس شنونده است و هرکسی زهره ٔ آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش باوی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). سپهسالار بانگ بدو برزد و میان ایشان بد بودی و گفت در جنگ نیز سخن برانی ؟ چرا باندازه ٔ خویش سخن نگویی. (تاریخ بیهقی ص 588).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
در لوح زبان خای خاک پایت
اندازه ٔ واو قسم گرفته.
انوری (دیوان ص 283).
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازه ش تا کجا و او کیست.
نظامی.
|| پیمانه ٔ هر چیز. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پیمانه. (آنندراج):
هر آواز کان شد بگیتی بلند
ازاندازه ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را.
نظامی.
|| قیاس کردن و اندازه گرفتن. (برهان قاطع). پیمودن زمین بریسمان یا چیز دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). پیمایش. تعیین مسافت. تعیین حجم. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح منطق، کم متصل. (از فرهنگ فارسی معین): اما جفت بودن و طاق بودن وگرد بودن و سه سو بودن و دراز بودن مر هستی را نه ازبهر هستیست زیرا که نخست باید که شمار بود تا جفت وطاق بود و اندازه بود تا گرد و سه سو و دراز بود. (دانشنامه علایی ص 71). || طاقت و یارای و جرأت. || قصد و اراده. (غیاث اللغات). قصد و آهنگ. (رشیدی):
از هر طرفی که اندر آیی
اندازه ٔ آن طرف نمایی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
|| تخمین. (غیاث اللغات). || وسعت. || گز و ذرع. (ناظم الاطباء). || مسوده. || قدرت و قوت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قدرت. (مؤید الفضلاء). || حال. (شرفنامه ٔ منیری). || نمونه ونشان. (غیاث اللغات). به معنی نمونه و نشان مجاز است. (از آنندراج). نمونه. (ناظم الاطباء). مثال. معیار. (منتهی الارب):
از سخن او ادب آوازه ای
وزکمر او فلک اندازه ای.
نظامی.
گر کهنی باید و گر تازه ای
بایدش از نیک و بد اندازه ای.
نظامی.
|| فتراک. || تنگ چرمین. || کفش بنددار. || کمربند. || (ص) در خور و سزاوار. (ناظم الاطباء).


مقدار

مقدار. [م ِ](ع اِ) اندازه. ج، مقادیر.(مهذب الاسماء)(دهار). اندازه ٔ چیزی.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد). اندازه و قدر.(ناظم الاطباء): اﷲ یعلم ماتحمل کل انثی و ماتغیض الارحام و ماتزداد و کل شی ٔ عنده بمقدار.(قرآن 8/13). نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). تا آنگاه که ما نیز به مقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). امیرگفت بدین مقدار شغل زشت باشد و محال است ترا رفتن.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). این مقدار دانم که تا ازامیرک نامه رسیده است به حادثه ٔ آلتونتاش همه ٔ حال این خداوند، دیگرگون شده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). در شبانروزی دوبار مد برآورد چنانکه مقدار ده گز آب ارتفاع گیرد.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو). شهر [بصره] اغلب خراب بود و آبادانیها عظیم پراکنده که از محله ای تا محله ای مقدار نیم فرسنگ خرابی بود.(سفرنامه ٔناصرخسرو). چون از این مقدار بیش شود [آب رودنیل] شادیها کنند و خرمیها نمایند.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
چو عذر و خدمت هرکس فزون شد از مقدار
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 200).
حکم ازلی دولت و بخشش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار.
امیرمعزی(ایضاً ص 415).
از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت... به درجه ای رساند.(کلیله و دمنه). واجب است بر کافه ٔ خدم و حشم ملک که... مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند.(کلیله و دمنه). در این باب این مقدار کفایت باشد.(کلیله و دمنه). در صومعه ٔ خویش درمیان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت.(اسرار التوحید چ صفا ص 29).
مقدار شب از روز فزون بود و بدل گشت
ناقص همه این را شد و کامل همه آن را.
انوری.
ابن عطا گوید هر کسی را یقین دردل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 274).
همه درد سرم ز آن است کاین عشق
کلاه ما نه بر مقدار سر دوخت.
جمال الدین اصفهانی.
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل.
نظامی.
چه مقدار طعام باید خورد.(گلستان). به اندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم.(گلستان).
دل ز جان برگیر و دربرگیر یار مهربان
گر بدین مقدارت این دولت میسر می شود.
سعدی.
اما مقدار زمان خواب گفته اند که ثلثی از شبانروز است که هشت ساعت بود.(مصباح الهدایه چ همایی ص 281). در این دو ساعت از روز تصرف باید نمود و این مقدار حق نفس است.(مصباح الهدایه چ همایی ص 281 و 282). اگر کسی خواهد که از این مقدار که حق اوست چیزی کم کند... به یکی از دو طریق تواند بود.(مصباح الهدایه چ همایی ص 272).
خیمه ٔ جاه ترا درخور اجزای طناب
امتدادی است که آن لازمه ٔ مقدار است.
وحشی.
- امراض مقدار، از تقسیمات مرض درطب قدیم است. رجوع به امراض و بحرالجواهر شود.
|| لخت. پاره. قسمت: مقداری راه پیمودیم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).قسمتی از چیزی. بخشی از یک شی ٔ.
- مقدار ثابت،(اصطلاح ریاضی) مقداری که کمیت آن تغییر نپذیرد مانند عدد 2 و 3 و 4 و 5 و امثال آن.
|| هم سنگ: مقدار چهار من.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در نوشتجات این کلمه را در راستی و درستی اوزان استعمال کنند مثلاً گویند مقدار ده خروار.(از ناظم الاطباء). برابر. مساوی. معادل. || آنچه بوسیله ٔ آن اندازه ٔ چیزی شناخته گردد از شمردنی یا پیمانه کردنی یا وزن کردنی. ج، مقادیر.(از اقرب الموارد)(از کشاف اصطلاحات الفنون). پیمانه.(ناظم الاطباء). || ساعت و آلتی که بدان تعیین می کنند ساعات و اوقات شبانه روز را.(ناظم الاطباء). || منزلت. مرتبت. رتبه. مکانت. پایه. پایگاه. جایگاه. شأن. ارج. ارز. ارزش.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): یزدجرد گفت... شما همه موش خوارید و مارخوار و جامه ٔ شما پشم شتر و پشم گوسفند، شما را آن مقدار از کجا آمد که به حرب ما اندر آئید.(ترجمه ٔ تاریخ طبری).
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو.
فردوسی.
مقدار تو بزرگ شد از خواجه ٔ بزرگ
چونانکه چشمهای بزرگان بدو قریر.
فرخی.
ببرد پنج یک از لشکر و به لشکر گفت
که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار.
فرخی.
از خواسته با رامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار.
فرخی.
قدر گهر جز گهرفروش نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار.
فرخی.
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود.
منوچهری.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر.
منوچهری.
اگر خوار است و بیمقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
حسد را سوی جان و دل مده بار
که حاسد را نباشد هیچ مقدار.
ناصرخسرو.
نزد هرکس به قدر قیمت او
مرخرد را محل و مقدار است.
ناصرخسرو.
چون کار به مقدار خویش کردی
رفتی به ره عز و بختیاری.
ناصرخسرو.
مردی باشم ثناگو و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم.
مسعودسعد.
در کار هر چه بیش همی کوشم
افزون همی نگردد مقدارم.
مسعودسعد.
ای شاه تو از قلعه ٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد برتو قیمت و مقدار.
امیرمعزی.
به آفرین تو مقدارداشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار.
امیرمعزی.
چو عذر و خدمت هرکس فزون شد از مقدار
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 200).
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور
هستی امروز به مقدار چومه در خرچنگ.
سنائی(دیوان چ مصفاص 188).
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا.
سنائی(دیوان چ مدرس رضوی ص 50).
حارث محاسبی را پرسیدند از صدق، گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 331).
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران
و افزود هم از نامت مقدار جهانداری.
خاقانی.
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار.
خاقانی.
هست در این دایره ٔ لاجورد
مرتبه ٔ مرد به مقدار مرد.
نظامی.
وه که گر من به خدمتش برسم
خود چه خدمت کنم به مقدارش.
سعدی.
چه طاعت کرده ام یارب که این پاداش می بینم
چه خدمت کرده ام یارب که این مقدار می بینم.
سعدی.
تو مگر سایه ٔ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم.
سعدی.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس.
سعدی(بوستان).
شتر بانگ برزد که خاموش کن
به مقدار خود گفت باید سخن.
امیرخسرو(از امثال و حکم).
نثار خاک رهت نقد جان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
منزلتها یابد ار داند کسی مقدار خود.
کاتبی(از امثال و حکم ص 1742).
معیار هر وجود عیان گردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر.
قاآنی(ازامثال و حکم ج 4 ص 1720).
- بزرگ مقدار، بلندمرتبه. عالی قدر. پرارج. پرارزش. ارزشمند:
کسان به چشم تو بی قیمتند وکوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.
سعدی.
قدر زر و سیم کم نگردد
و آهن نشود بزرگ مقدار.
سعدی.
- رفیعمقدار، بلندمرتبه. عالی رتبه: ماحی آثار خواقین رفیع مقدار تواند بود.(حبیب السیرچ قدیم تهران جزو 4، ج 3 ص 322). گلزار آثار پادشاه رفیع مقداربه صورتی طراوت پذیرد.(حبیب السیر چ قدیم تهران جزو4، 3 ص 323).
- مقدار داشتن، ارج داشتن. ارزش داشتن:
نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد
شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار.
فرخی.
حقاکه ندارد بر او دنیا قیمت
واﷲ که ندارد بر اوگیتی مقدار.
فرخی.
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار.
فرخی.
- مقدار گرفتن، رتبت یافتن. ارج یافتن:
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که او را یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد.
فخرالدین گرگانی.
نام نیکو نتوان یافتن الا به دو چیز
دانش وجود، و زین گیرد مردم مقدار.
رشیدی سمرقندی.
- مقدار نهادن، ارزش قائل شدن. ارج نهادن:
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری.
سعدی.
|| توانایی.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). قدرت.(اقرب الموارد). || رجل ذومقدار؛ مرد توانگر و غنی ومالدار.(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح منطق) کمیت. چندی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هرچه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود آن را عالم خلق گویند... و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد.(کیمیای سعادت چ احمدآرام ص 12). این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست آفریده است.(کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 12). عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.(کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 12). کمیت و مقدار در لغت دو لفظ مترادفند.(اساس الاقتباس ص 39). || کم متصل قارالاجزاء مانند خط، سطح و جسم یا غیر قارالاجزاء مانند زمان.(از اساس الاقتباس ص 40). کم متصل القار یعنی مجتمعالاجزاء در وجود را گویند. قید «متصل » برای این است که عدد را از این تعریف خارج کنند زیراعدد کم منفصل است و با قید «قار» زمان از این تعریف خارج می شود و آن بر سه قسم است: اگر فقط دریک جهت یعنی طول و عرض منقسم گردد سطح است که بسیط نیز نامیده می شود و اگر در جهتهای سه گانه یعنی طول و عرض و عمق منقسم شود جسم تعلیمی است.(از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکما مقدار و هویت و شکل و جسم تعلیمی همه اعراض و به یک معنی هستند.(از تعریفات جرجانی).نزد حکما عبارت از کم متصل قارالاجزاء مانند زمان می باشد و بالجمله مقدار در فلسفه به معنای کم متصل است اعم از آنکه قارالاجزاء باشد یا غیر قارالاجزاء. در اینکه مقدار و مقادیر اشیاء و اجسام، جواهرند یا اعراضند و آنکه ماهیت مقادیر چیست اختلاف است. شیخ الرئیس گوید مقدار عبارت از نفس اتصال است نه شی ٔ متصل به اتصال. قطب الدین گوید: اقسام مقدار سه است: خط، سطح وبعد تام، و آن را جسم تعلیمی خوانند پس خط طولی باشد تنها بی اعتبار عرض و عمق، و سطح طولی و عرضی باشد فحسب، و بعد تام طول و عرض و عمق است و فرق میان این مقادیر و میان جسم طبیعی آن است که هر یکی از مقادیر متبدل می شوند بر جسمی واحد با آنکه آن جسم به حال خود باقی باشد بی تبدل و متبدل غیر، غیر متبدل باشد، نبینی که چون پاره ای موم مشکل کنی به اشکال مختلف چگونه طول او زیادت می شود یکبار و کم می شود دیگر بار وهمچنین عرض و عمق آن با آنکه جسمیت آن در همه ٔ احوال همان است که بود. پس هر یکی از خط و سطح و عمق، عَرَض باشد در جسم پس مجموع ایشان نیز که بعد تام است هم عَرَض باشد.(درهالتاج جمله ٔ سوم از فن دوم ص 54).پس فرق میان صور مقداریه و جسمیه از این قرار است: الف - بر جسم واحد مقادیر مختلف متوارد می شود. در حالی که جسمیت آن به حال خود باقی است. پس مقادیر، زائد و غیر از صور جسمیه اند. ب - تمام اجسام در جسمیت مشترکند و در مقادیر مختلف. ج - اجسام بعضی متقدر بعضی دیگرند بعضی عاد و بعضی معدودند و مقدار عاد در اکثر موارد مخالف با مقدار معدود است. پس مقداریت و متقدریت نفس جسمیت نمی باشند. د - جسم واحد بواسطه ٔ تکاثف از مقدار آن کاسته می شود بدون آنکه در جسمیت آن تغییری حاصل شود و بالجمله مقادیر غیر از جسمیت اند و متوارد بر اجسامند «کل جسم فله مقدار و له صوره و له هیولی ».(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مقدار

اندازه

واژه پیشنهادی

اندازه

حد،مقدار،مقیاس،میزان

فرهنگ عمید

مقدار

اندازه،
پاره‌ای از چیزی،
آنچه به‌وسیلۀ آن قدر و اندازۀ چیزی به‌دست آید از شماره، پیمانه، و جز آن،


اندازه

هرچه با آن چیزی را بسنجند، آنچه مقدار چیزی را با آن تعیین کنند، مقدار، مقیاس، پیمانه،
کمیتی که بتوان آن‌ را بر اساس معیارهای مخصوص سنجید،
حد معقول و مورد پذیرش برای چیزی،
[قدیمی] قدر، مرتبه، لیاقت،

فارسی به عربی

مقدار

حجم، صفقه، فم، کمیه، مقدار

فرهنگ معین

اندازه

مقدار، پیمانه هر چیز، قدر، مرتبه. [خوانش: (اَ زِ) (اِ.)]

معادل ابجد

مقدار و اندازه

419

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری